سالها بعد،
زمانی که دیگر لا به لای موهای مشکی ات،
رگه های سفید موج میزنند،
ساعت هفت صبح،
برای همسرت کرواتش را تنظیم میکنی
و به آشپزخانه میروی،
آن روزها دیگر آنقدر کتاب نمیخوانی،
آنقدر نمیخندی،
دیگر زیر باران راه نمیروی
و برای خودت چیزهای کوچک و قشنگ نمیخری،
احتمالا رویاهایت را برای خانواده ات کنار گذاشته ای و
زندگی ات را جوری میگذرانی
که شب ها زود بخوابی و
صبح ها زود بیدار شوی،
در همان چندین لحظه که در آشپزخانه برای همسرت یک فنجان قهوه درست میکنی،
ناگهان یاد کسی از ذهنت میگذرد:)
دیوانه ای از زمان دانشگاهت،
اسمش را هنوز یادت هست،
خنده اش،
صدایش،
یادت می آید
که قهوه اش را تلخ میخورد،
مثل خودت.
و تو میان تلخی و شیرینی میمانی،
انتخابت سخت میشود،
دستت را میبری زیر چشم چپت،
قطره را به آرامی میگیری و
پاکش میکنی،
لبخندی میزنی
و مثل همیشه برایش شکر میریزی.
همان لبخندت:)
کافیست برایم…